ناز بالش
نویسنده:
هوشنگ مرادی کرمانی
امتیاز دهید
قصه «نازبالش» ماجرای تخم کدوتنبلهای هوشآور است. کدوتنبلهایی که روی ناز بالش به خوبی رشد میکنند و اگر کسی یا حتی کلاغی! یکی از آنها را بخورد کلهاش خوب کار میکند و باهوش میشود.
داستان از آنجایی شروع میشود که مردی با لباس عجیب کنار پیادهرو در شهرکی -که پیش از این روستا بوده - چند تخم کدوتبل را روی نازبالش قرمز رنگی گذاشته و دانهای هزار تومان میفروشد.
اولین فردی که آن را میخرد آقا ماشاالله است. آقا ماشاالله و خانواده او از شخصیتهای فرعی داستان هستند که داستان با آنها آغاز میشود. از اواخر بخش ۱۰ کتاب شخصیت اصلی داستان با نام «مهربان» وارد قصه میشود. شخصیتهای دیگر داستان مونس، خواهر مهربان، شهردار و زن و مادرزن و دخترش، حاجی نخودبریز، پدربزرگ مهربان که سالهاست مرده و به خواب مهربان میآید و شخصیتهای فرعی دیگر که همه در این شهرک، به نام شهرک آرزوها یا شهرک عدسکار –نام قدیم آن- دور هم جمع شدند تا قصه ساعت بزرگ شهر را بسازند
در قسمتی از داستان می خوانیم:
«روی نازبالش پنج تا تخم درشت کدو تنبل بود. تخمهها را عین علامت سوال چیده بود، این جوری؟. تخمهفروش نازبالش را روی دو دست گرفته بود، ایستاده بود کنار خیابان. انتظار میکشید آدم خوبی پیدا شود، هزار تومان بدهد و یکی از آن تخمهها را بخرد و بخورد. تخمهفروش مثل خل و چلها لباس پوشیده بود. عین دلقکها! تو گرما، کلاه پشمی گشاد و نوک تیزی گذاشته بود سرش و پیراهن دراز آبیرنگی پوشیده بود تا قوزک پاش. کلاهش سفید بود و دورش خط قرمز داشت. رویهی نازبالش پارچهی مخملی و سرخ بود. تخمهای درشت و سفید کدو تنبل روی سرخی پارچه، در آفتاب درخشان تابستان، برق برق میزد و چشم را میگرفت. مثل مرواریدهایی که جواهرفروشها روی پارچهی اینجوری و این رنگی میگذارند.»
بیشتر
داستان از آنجایی شروع میشود که مردی با لباس عجیب کنار پیادهرو در شهرکی -که پیش از این روستا بوده - چند تخم کدوتبل را روی نازبالش قرمز رنگی گذاشته و دانهای هزار تومان میفروشد.
اولین فردی که آن را میخرد آقا ماشاالله است. آقا ماشاالله و خانواده او از شخصیتهای فرعی داستان هستند که داستان با آنها آغاز میشود. از اواخر بخش ۱۰ کتاب شخصیت اصلی داستان با نام «مهربان» وارد قصه میشود. شخصیتهای دیگر داستان مونس، خواهر مهربان، شهردار و زن و مادرزن و دخترش، حاجی نخودبریز، پدربزرگ مهربان که سالهاست مرده و به خواب مهربان میآید و شخصیتهای فرعی دیگر که همه در این شهرک، به نام شهرک آرزوها یا شهرک عدسکار –نام قدیم آن- دور هم جمع شدند تا قصه ساعت بزرگ شهر را بسازند
در قسمتی از داستان می خوانیم:
«روی نازبالش پنج تا تخم درشت کدو تنبل بود. تخمهها را عین علامت سوال چیده بود، این جوری؟. تخمهفروش نازبالش را روی دو دست گرفته بود، ایستاده بود کنار خیابان. انتظار میکشید آدم خوبی پیدا شود، هزار تومان بدهد و یکی از آن تخمهها را بخرد و بخورد. تخمهفروش مثل خل و چلها لباس پوشیده بود. عین دلقکها! تو گرما، کلاه پشمی گشاد و نوک تیزی گذاشته بود سرش و پیراهن دراز آبیرنگی پوشیده بود تا قوزک پاش. کلاهش سفید بود و دورش خط قرمز داشت. رویهی نازبالش پارچهی مخملی و سرخ بود. تخمهای درشت و سفید کدو تنبل روی سرخی پارچه، در آفتاب درخشان تابستان، برق برق میزد و چشم را میگرفت. مثل مرواریدهایی که جواهرفروشها روی پارچهی اینجوری و این رنگی میگذارند.»
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ناز بالش